جمعه 91 بهمن 20 :: 3:19 صبح :: نویسنده : ایرج گلشنی
شعری برای خدا! اگه آدماش بذارن! حس عاشقانه نوشتن برات افتاده به جانم ولی چه کنم عاشقانه نوشتن نمیدانم هر چه زور میزنم آخرش میشه هیچ همون اولش قفل میکنم و دیگه نمیتانم تو که بی قافیه شعر قیافت قیامت میکنه خوب خودت بگو چه بنویسم؟ دردت به جانم! تا جو عشقت منه گرفت، گر گرفتم بخدا یه لحظه خیال کردم یگانه شاعر دورانم ولی وقتی آدم می شم و به خودم میام تازه یادم میاد که من اصلا شعر نمیدانم می زنم به سیم آخر و لج میافتم با خدا که چرا حتی یه ستاره هم نیس توی آسمانم؟ والله خوبه که نشدم قاتل و برم آدم بکشم آخه جان من این شعره که گذاشتی رو زبانم؟ نه شدیم حافظ و نه شدیم سعدی، دمت گرم واقعاً ایجوری بپرستمت و هی بگم مسلمانم؟ آخه مگه چه کردی برام که دورت بگردم؟ باور کن بهشت رو نکنی، مسلمان هم نمیمانم نه رهبرم کردی و نه رییس جمهور نه چیز لابد فقط بنده باید منتظر فردای قیامت بمانم؟ نه دانه ای و نه آبی، ولی اوامر داری حسابی دیگه یهو بفرما بنده گوسفند عید قربانم خیلی حرف دارم با تو البته اگه آدمات بذارن هر شب و روز توی بگم یا نگم در نوسانم آخه عزیز دلم. عشقمان جای خودش. قبول! ولی وعدة فردا دیگه بریده تاب و توانم دیگر تحمل تا کی؟ وعده وعید تا چند؟ دیگه امشب حال ندی فردا برات نمیمانم خوش به حال مسیحی و یهودی و بتپرست نه دیگه اصرار نکن! فایده نداره مسلمان بمانم اونا همه غرق بهشت نقد و من وعده سرخرمن بیتعارف عرض کنم یه کمی زیادی نگرانم شعرم وزن و عروض ندارد؟ خوب ندارد! شعر میخواهی اول حالش را بده عزیز جانم!
از دولت خدایی تو قسمت و بندگی من همینه جان شما از آن چه که دادی بیش از این نمیتانم
موضوع مطلب : دلیل درباره وبلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 116
کل بازدیدها: 212933
|
||||